شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 104 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم ... خداروشکر که خوب و سلامت بودی .... بخاطر خوب بودن شما مامانی هم خوبه ... چقدر انتطار کشیدن سخته !!! انتطار کشیدن توی اتاق سونوگرافی از همه ی انتطارا سخت تره !!! امروز از ساعت 3:30 تا 5 منتظر دیدنت بودیم .... خیلی خسته شدیم ولی با اون تکونای نازدارت خستگی رو از تن مامان و بابا بیرون کردی ... با اینکه مامانی تا وقتی نوبتش بشه دوتا آبمیوه خورد ولی بازم تکونات کم بود !!! معلوم شد که تنبل خان تشریف دارید ... خداروشکر همه چیزت خوب بود ... هر چند این بار هم دکتر سونو به زور حرف میزد و فقط روی موارد ضروری زوم میکرد !!! ولی بازم خوب بود دیگه ... شما هم که نینیه خوبی بودی و همه جاتو گذاشتی ببینیم ...!...
29 آبان 1390

یادداشت 103 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهاری مامان پنجشنبه ... دیشب خیلی بد خوابیدم ... نمیدونم گرمم بود یا چی ؟  در عوض صبح تا ساعت 10 خوابیدم ... بابایی رفته بود اداره و من اصلا بیدار نشده بودم ... تا عصر بیکار بودیم ... خاله جونات هم نیومدن ... عصری دایی جون اینا اومدن ... و حال و هوای ما هم عوض شد ... امروز با بابایی که حرف میزدم تصمیم گرفتیم شب با مامان بزرگ بریم خونه دایی رضا (پیش آناهیتا ) ولی حالا که دایی محمد اومد نمیدونم بتونیم بریم یانه ... دایی محمد میخواست زنگ بزنه تا دایی رضا آناهیتا رو بیاره خونه مامان بزرگ که من بهش گفتم قراره ما امشب بریم خونه دایی رضا ... دایی محمد گفت ما هم میاییم !! و اینجوری قرار شد که دسته جمعی بریم پیش اناهیتا ...
28 آبان 1390

یادداشت 102 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهارم من و بابایی اومدیم پیش مامان بزرگ ... ساعت 1 بامداد ... داره بارون میاد ... اونم از نوع شدیدش ... و منو میبره به خاطرات دوران تجرد ... عاشق این بارونا بودم ... برام مهم نبود تو بهار یا پاییز ... بارون که میومد باید میرفتم رو بالکن مینشستم و رعد و برق ها رو میدیدم !!! اینم از علایق مامانیه !! همیشه هم بابت این مسئله بابابزرگ بهم تذکر میداد ... که خطر رعد و برق بیشتر از زیباییشه ... ولی کو گوش شنوا ... امشب هم به محض اینکه بارون شروع شد دویدم تو حیاط ... بابایی هم باهام اومد .... دوتایی نشستیم و بارون رو تماشا کردیم ... کلی هم خیس شدیم ... چند روزیه میخوام برات یه چیزی بگم ولی دودلم ... ن...
26 آبان 1390

یادداشت 101 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهارم خوبی فرشته ی کوچوووولو ؟ مامانی هم خوبه ... بابایی مهربون هم خوبه ... دوشنبه رفتیم خونه مامان بزرگ .. من و بابایی ... اتفاقا خاله جون هم اونجا بود ... تمام وقتمون به حرف زدن درباره تصادفشون گذشت ... واقعا خدا بهشون رحم کرده ...مامان بزرگ که فقط از خاله معصوم خدابیامرز یاد میکرد که تو اون لحظه های تصادف چی کشیده ... البته تصادف خاله جون خیلی بدتر بوده ولی خواست خدا بوده ... اینم خواست و اراده خدا بوده که به خیر گذشته ... تا عصری اونجا بودیم بعدش اومدیم خونمون سه شنیه ... روز عید غدیر ... بابایی ادارست و من تنهام ... مامان بزرگ زتگ زد تا همراه خاله ها و دایی جون بریم سرخاک ... سرظهر بود که رفتیم .....
25 آبان 1390

یادداشت 100 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم ... حالت خوبه عزیزم ... الهی مامانی قربونه اون قلنبه شدنات بره ... نمیدونم چرا وقتی اینجوری یه گوشه شیکم مامانی قلنبه میشه خندم میگیره ... شاید تو ذهنم تصورت میکنم که یه گوشه نشستی و داری برای خودت ماشین بازی یا عروسک باری میکنی ... اونوقت خندم میگیره از ذوق !! فرشته ی مامان ... دو روزه که داریم غذای آب پز و بی نمک میخوریم ... خیلی هم بد نیست ... فقط منو یاده بابابزرگ خدابیامرز میندازه ... بابابزرگ هم از وقتی که یادم میاد فشارخون داشت و همیشه غذای رژیمی میخورد ...نزدیک به 8 سال !!! خیلی همت میخوادا !!! خدارو شکر من باید چند ماهی این رژیم رو داشته باشم !! سرماخوردگیم هم کاملا خوب شده ... و از دیروز دوباره تک...
22 آبان 1390

یادداشت 99 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم خوبی پسر/دختر نازم ؟ مامانی که شکر خدا بهتره ... بخاطر پرستاریهای بابای مهربون و بخورهای سرساعتش !! حالمون زودی داره خوب میشه ...   این روزا هوای تهران حسابی برفیه ... با اینکه مریض بودم ولی دیدن بارش برف از پشت پنجره بهم روحیه داد و سرحالمون آورد ...   عزیز دلم ... این دوروز به استراحت گذشت ... البته دیروز 2 ساعتی با بابایی بیرون بودیم ... رفتیم پیش خانوم دکتر و برگشتیم ... اونم توی هوای برفی !! خیلی هم چسبید ...   خداروشکر فعلا اوضاعمون روبراهه ... خانوم دکتر برام سونوی سلامت نوشت تا 10 روز دیگه انجامش بدم ... بعدشم فشارم رو چک کرد .. 14 بود ... این من و دکتر رو نگران کرد .....
18 آبان 1390

یادداشت 98 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم خوبی عزیز دلم ؟؟ هنوزم که داری یواش یواش بازی میکنی تا مامانی پیدات نکنه !! ولی اشکال نداره ... چون فکر کنم دلیلش رو فهمیدم ... انگاری که شما زودتر از مامانی متوجه سرماخوردگی شدی و زیاد ورجه وورجه نکردی تا انرژیت رو ذخیره کنی ... آره عزیزم ... دو روزه که مامانی سرماخورده ... روز شنبه بابایی اداره بود ... ساعت 2 بود که دیدم مامان بزرگ زنگ زد و گفت داره میاد خونمون ... رفته بود شاه عبدالعظیم زیارت... بعدشم اومد خونمون ... هنوز ناهار نخورده بود ... منم نخورده بودم ... زودی بلند شدم بساط سفره رو چیدم و با هم ناهار خوردیم ... بعدشم مامور آمار اومد و مشخصات ما رو ثبت کرد ... البته فقط من و بابایی رو .....
16 آبان 1390

یادداشت 97 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار زندگیم خوبی مامانی ؟؟ این چند روزی حسابی نگرانتم ... حتی الان که دارم برات مینویسم ... آخه فرشته ی نازم کجا رفتی قایم شدی که مامانی هرچی دنبالت میگرده پیدات نمیکنه !! چرا یهو اینقدر آروم شدی و نمیذاری مامانی تکونای نازت رو حس کنه ؟؟ نمیگی مامانی دلش کوچیکه زود نگرانت میشه ؟ با امروز 3 روزه که تکونات رو حس نمیکنم ... دقیقا از همون موقع که اومدم و پست گذاشتم که اولین تکونات رو حس کردم !! با اینکه همه میگن عادیه توی این سن !! ولی مامانی دلش نگرانته ... بازم فکرای ناجور میاد تو سرش ... اما چون حاله عمومی مامانی خوبه خیلی استرس نداره مامان جونی .. خواهش میکنم 2تا لگد حواله ی مامانی کن تا از...
14 آبان 1390

یادداشت 96 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان بازم یادم رفته بود برات بگم !!! مامانی بی حواس شده حسابی !! مهمترین نکته ای که بخاطرش اومدم و پست قبلی رو نوشتم یادم رفت ! از اول هفته قبل یعنی از وقتی که وارد هفته 17 شدیم یه تکونای کوچولویی حس میکنم ... البته تکون که چه عرض کنم !! ویبره !! وقتی مامانی دراز میکشه شما هم شروع میکنی به شیطونی ... انگار که جات باز میشه ... هی از اینور دلم میری اونور ... با چی بازی میکنی مادر !!   بار اولی که کارت رو حس کردم ... یکدفعه خشکم زد ... حس عجیب و شیرینی بود ... مطمئن نبودم که خودتی ... ولی وقتی دیدم جات رو عوض کردی و این کارو تکرار کردی ... دیگه مطمئن شدم . نیشم تا بنا گوش باز شد ... وقتی برای بابایی ...
11 آبان 1390

یادداشت 95 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی مامان عزیزدلم ... خوبی ؟ مدتیه وقتی میام برات پست بذارم همه چیز ار ذهنم میره !! بعدش که پست رو برات ارسال میکنم تازه یادم میافته که فلان مطلب رو برات نگفتم ... با خودم میگم باشه دفعه بعد اولین چیزی که مینویسم همینه .. ولی بازم یادم میره !! امروز فقط اومدم تا چند تا مطلب فراموش شده رو برات بگم ... 1.مامانی یادته که بهت گفتم زنداییم چند وقتی توی کما بوده ... الحمدلله الان بهوش اومده ... یعنی حدود 2 هفته ای میشه ... اما ... خیلی از کارها رو نمیتونه انجام بده ... یا بهتر بگم ...  جز پلک زدن و صداهای محدودی از گلوش میاد کار دیگه ای نمیتونه انجام بده ... منتقلش کردن به خونه ... همراه با تجهیزات پزشکی ... نمیدونم این خ...
10 آبان 1390